روایت های یک بلاگر محبوس! (2) :: رادیو بلاگیها

رادیو بلاگیها

اولین رادیوی اینترنتی وبلاگستان
رادیو بلاگیها

این وبلاگ قراره یک رادیوی مجازی باشه برای ارائه ی نوشته های ارزشمند شما در قالب فایل های صوتی، تا بازم بتونیم حال و هوای شیرین وبلاگستان رو بچشیم ، میخوایم با صدامون ثبت کنیم، صدای من، صدای شما، صدای همه کسایی که عضوی از این خانواده ی دوست داشتنی اند.
به جمع ما خوش اومدید.

روایت های یک بلاگر محبوس! (2)

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۲۱ ق.ظ

سلاااام

چاییتون حاضره؟ اخه باید بشینین و چای بخورین و گوش کنین :)

همراهمون باشین...

 

 

 

 

نظرات (۱۲)

حس میکنم شاید یه دورهمی وبلاگی زیر آسمون خدا و گپ زدن 

دلم آدم دیدن میخواد :) 

آدم ..

پاسخ:
حنا:

فکر کنم احساس خیلی‌هامون همینه. نه؟
شاید هیچوقت دیگه این فرصت برامون ایجاد نمی‌شد که بفهمیم چقدر بودن آدم‌ها توی زندگی‌مون احساس امنیت و آرامش داره. و چقدر نیاز داریم به حضور...
مخصوصاً کسایی مثل بلاگرها که دوستی‌مون باهاشون مجازی بوده و فرصت دیدارمون شاید خیلی دیر به دیر میسر می‌شد و حالا همون هم دریغ شده...

اووووونقدرررر این صدا و لحن شیرین و صمیمی و نزدیک بود و اونقدررررر متنش خوب و به فکر فروبرنده (؟) و مثبت گونه بود که نمی دونم چی بگم واقعا!

 

خسته نباشین فقط...

 

و اینکه آره، اینطوری خیلی بهتره :)

پاسخ:
حنا:
خیلی ممنونم خب بابت این تعریف خفن. منم نمی‌دونم چی بگم در جواب :دی

سلامت باشید.
امیدوارم کلی خوش بگذره به همه‌مون.
  • هلن پراسپرو
  • سلام :)

    یه حالی شدیم که حال خوبی بود. ممنون. :)

     

    صندوق انتقادات: شما هر طوری به هر شکل و روش و با هر مضمونی برای ما ضبط کنید، حالی میشیم که حال خوبی میشه.

    عامیانه خیلی بهتر هم بود!

    پاسخ:
    حنا:

    سلام :))
    از این حال خوب‌ها یه عالمه باشه توی زندگی‌تون. خوشحالم که باعثش این بار من بودم.

    یه عالمه تشکر. خوندن نظرتون حالی بهم داد که حال خوبی بود. :)))

    به نظرم اگه رها بشیم مقصد خیلی مهم نیست کیفیت مسیر مهمه. اینکه دوباره بتونیم لبخند آدم‌ها رو ببینیم. دوباره برم کتابخونه. بدون واهمه چایی بخوریم، جلسه بریم. مدرسه باز بشه، بتونیم همو بغل کنیم. رستوران بریم، کافه بریم. اون دل خوش خیلی حال می‌ده.

    من طرفدار همین مدل راحتی‌ام با پیژامه راه‌راه‌طور:)

    پاسخ:
    حنا:

    به این فکر کردم که این خودش یه جورایی یه هدف نیست؟ یه رویا؟
    اینکه بتونیم فرایندزیستی کنیم. این بار وقتی که به جهان قدم گذاشتیم، قدر لحظاتش رو بدونیم. سعی کنیم توی ثانیه‌هاش زیست کنیم و با تمام وجود حسش کنیم...
    همینکه این رو به عنوان رویا برای خودمون بذاریم، بعد از آزادی تکلیفمون معلومه. می‌خوایم زندگی کنیم و دوباره درگیر روزمرگی‌ها و کسالت‌ها نشیم و یادمون نره قدر بدونیم قشنگی‌های ساده رو.

    منم همینطور. بزن قدش.

    به نظر من ساختار مشخص نذار که مثلا از این به بعد خودمونی یا کتابی، فلسفی یا داستانی. هر موضوع لحن و روش گفتن خودش رو به همراه داره. احتمالا بعد از 20، 30 یا 100 تا اپیزود سلیقه مخاطب دستت میاد :دی

     

    من هر دو رو دوست داشتم :)

    پاسخ:
    حنا:

    اینم خیلی حرف خفن و خوبی بود. اتفاقا یکی از تمرینات این روزهام همینه که برای هیچ چیزی قالب مشخص نکنم.
    چقدر خوب شد که گفتید و یادآوری شد که توی این زمینه هم چارچوب مشخص نکنم تا مسیر خودش پیش بره. :))

    6ماه اول اصلا سخت نبود برام اتفاقا داشتم کیف میکردم. منتها 6 ماه دوم، به افسردگی رسیدم. نکه زیاد عمیق ولی من همیشه با پاییز زمستون مشکل داشتم، و الان با قرنطینه مشکلم بیشتر شد."ادم نمیدیدم به قدر کافی".

    کرونا که تموم بشه تنها چیزی که دلم میخواد اینه که مجبور باشم از صبح برم بیرون از خونه(دانشگاه،کار،چیزای این مدلی) و عصر خسته و کوفته برگردم خونه.

    خلاصه این اپیزود شرح حال بود.دوست داشتم.خسته نباشید.

    مدلش هم بنظرم خوب بود. درواقع من این مدلی بیشتر دوست دارم.

    داستان هم خوبه ولی حس میکنم این مدلی شاید بیشتر ارتباط برقرار کنیم.

    پاسخ:
    حنا:

    من هم این مسیر رو طی کردم. اوایل خیلی خوشحال بودم. حتی با شوخی می‌گفتم ای بابا دیگه لازم نیست برم دانشگاه؟ دیگه لازم نیست آدم‌ها رو ببینم؟ وای حالا چطوری زندگی کنم؟ چون فکر می‌کردم تنهایی و جایی نرفتن و کاری نکردن خیلی حس معرکه‌ای باید داشته باشه.
    اما بعد از چندماه، واقعا خیلی دردآور شد همه‌چیز برام. دلتنگی برای چیزهای ساده‌ای که فکرش رو هم نمی‌کردم برام اهمیت پیدا کنن.
    همون خستگی که می‌گید حتی...
    و این مدت متوجه شدم که عجب دوران خودشناسی خفنی بود برامون این روزهای کرونا. خیلی سخت و دردناک، اما به هر حال متوجه خیلی واقعیت‌ها درباره‌ی خودمون و نیازهامون و دوست‌داشتنی‌هامون شدیم. نه؟

    این پیامتون باعث شد یه موضوع برای یکی دیگه از قسمت‌های روایت پیدا کنم. خیلی ممنون :)))
  • کاکتوسِ خسته
  • من اونور شیشه، هزار کیلومتر اون‌طرف تر خونه و خانوادم از خوابگاه میام بیرون و کتاب زیر بغل، سمت حرم میرم واسه قرار مباحثه صرف کاربردی با بچه‌ها!

    اولین باره که اینجا رو گوش میدم، و خیلی شیرین و لطیف بود!

    پاسخ:
    حنا:

    عجب تصویر محشری... حتی خوندنش هم حالم رو خوب کرد...
    کاشکی زودتر بشه این تصویرها رو زندگی کنیم دوباره.

    نوش دل :)

    یه حال خوبی بود : ))

    من به خلاقیت خودتون اعتماد دارم ؛ )

    پاسخ:
    حنا:

    شنیدنِ من بهتون اعتماد دارم خیلی خوش گذشت. مرسی :دی
  • پَـــــر واز
  • چقدر قشنگ گفتین:)

    وچقدر حقیقت...

    هرچی فکر میکنم میبینم اگه واسه منم شیشه رو بردارن نمیدونم کجا برم:(

    نهایتا دوسه تاکلاس کنکور:(

    شایدم باشگاه...

    نمیدونم واجب شد بهش فکر کنم...

    مرسی از گوینده ی عزیزمون که انقدر قشنگ و صمیمی گفت و باعث شد باصداش بریم تو حالت خیال و تصور...

    پاسخ:
    حنا:
    باید یه سری بزنیم به رویاهای قدیممون یه وقت‌هایی، به خیالاتی که توی سرمون بافتیم و حالا یادمون رفته. یه وقت‌هایی جواب اون‌جاست. :)

    مرسی از شما که گوش دادید و حالا هم می‌خواید بهش فکر کنید. :)))

    صدا، لحن، متن، موضوع همه چی و همه چی عالی بود دم شما گرم(:

    پاسخ:
    حنا:
    گوشتون عالی می‌شنوه. دم خودتون گرم :دی
  • عاشق بارون... ⠀
  • :)

    حنا! تو هر کاری دلت می خواد بکن! :))

    پاسخ:
    حنا:
    آقا من مرید این کلامم :دی

    سلام D:

    امروز بعد از چند سال دیدمتون

    موفق باشین 

    شما کارتون درسته هر مدل که دوست دارین💋♥️🌹🌸 

    پاسخ:
    حنا:
    سلام
    خوشحالیم که دوباره به دیدار/شنیدار/حضورتون نائل شدیم :)))
    ممنون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">